متین متین ، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

انگیزه ای برای زندگی

اواخر اسفند 94 و سفربه زنجان

پنجشنبه آخر سال بود که بابایی هم مرخصی گرفت تا راهی زنجان بشیم . روز قبلش من با عمه الهام آرایشگا بودم و شما پیش بابا جون موندی . روز پنجشنبه اول صبح یه کمحالمون گرفته شد چون از شرکت بابایی تماس گرفتن و یه کاری پیش اومد که بابایی تا اداره بیمه باید میرفت و منم پیشنهاد دادم که شما رو با خودش ببره تا من هم خونه رو مرتب کنم و هم وسایلم و جمع کنم. از یه لحاظ به نفع من شد چون بعد نقاشی در و دیوار خورده کاری زیاد داشتم . خلاه تا من کارام و تموم کنم شما هم رسیدید و بابایی حاضر شد و بالاخره حرکت کردیم و مسیر بهشت سکینه خیلی شلوغ بود و اونروز هوا برف و بارون بود . نزدیکای هشتگرد بودیم که بابا خان یادش افتاد کارتهای عابر بانکش پیشش نیست . فکر کرد گم ک...
29 اسفند 1394

در آستانه ی نوروز 95

روزهای پایانی سال رو داریم سپری میکنیم و به لحظات سال تحویل نزدیک میشیم .  روز اول عید که مصادف با شکفته شدن ثمره ی عشق و زندگی من و باباییه قشنگیای این روز و برام دو چندان کرده چرا که هر سال عید تما می خاطرات متولدشدن متین مثل فیلم از جلوی چشام رد میشه . این ماه آخر سال هم اتفاقای خوب و بد زیاد داشتیم مثل سفر یه روزه به رشت جهت عرض تسلیت به خاله ژیلا و خاطرات نمکینی که پسملی به جا گذاشت و صرف شام تو رستوران سنتی تو راه برگشت که خیلی برامون جالب بود . بعدش کاشت ناخن مامان میترا(مامان میتا به قول متین)و ماجراهاش و خرید لباس ست پدر و پسری . خریدای تموم نشدنی مامان میتا در کنار دو همنفسش . دنگ و فنگ های از شیرگیری پسملی که بیشترش با شکس...
17 اسفند 1394
1